نورگرام

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

چهارشنبه 17 شهريور 1400

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب

برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب

ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم

تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب

به جست و جوی وصالش چو آب می‌پویم

تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب

طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد

چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب

صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش

تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب

ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم

تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب

چو مست هر طرفی می‌فتی و می‌خیزی

که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب

قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو

که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب

به دست عشق درافتاده‌ایم تا چه کند

چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب

منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری

چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب

من از دماغ بریدم امید و از سر نیز

تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب

لباس حرف دریدم سخن رها کردم

تو که برهنه نه‌ای مر تو را قباست بخسب

ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیده‌ای

تا بی‌گناه از ما چرا چون بخت بر گردیده‌ای؟

ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من

با دشمنان پیوسته‌ای و ز دوستان ببریده‌ای

بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی

ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیده‌ای؟

از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی

ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیده‌ای

از اشک سلمان کرده‌ای آبی روان وانگه از آن

دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیده‌ای

هر چه بینی ز دوستان کرمست

چهارشنبه 3 شهريور 1400

متقلب درون جامه ناز

چه خبر دارد از شبان دراز

عاقل انجام عشق می‌بیند

تا هم اول نمی‌کند آغاز

جهد کردم که دل به کس ندهم

چه توان کرد با دو دیده باز

زینهار از بلای تیر نظر

که چو رفت از کمان نیاید باز

مگر از شوخی تذروان بود

که فرودوختند دیده باز

محتسب در قفای رندانست

غافل از صوفیان شاهدباز

پارسایی که خمر عشق چشید

خانه گو با معاشران پرداز

هر که را با گل آشنایی بود

گو برو با جفای خار بساز

سپرت می‌بباید افکندن

ای که دل می‌دهی به تیرانداز

هر چه بینی ز دوستان کرمست

گر اهانت کنند و گر اعزاز

دست مجنون و دامن لیلی

روی محمود و خاک پای ایاز

هیچ بلبل نداند این دستان

هیچ مطرب ندارد این آواز

هر متاعی ز معدنی خیزد

شکر از مصر و سعدی از شیراز

ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،

تو بر زمی و از برت این چرخ مدور

این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو

چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟

تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟

یک چند به جان از نعم دانش برخور

بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب

بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر

خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟

دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟

این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز

گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر

نعمت همه آن داند کز خاک بر آید

با خاک همان خاک نکو آید و درخور

با صورت نیکو که بیامیزد با او

با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر

با تشنگی و گرسنگی دارد محنت

سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر

بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،

بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر

از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم

آمیزش تو بیشتر است انده کمتر

چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند

منت ننهد بر تو بدان ایزد داور

نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش

نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر

گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی

مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان

چونان که سکندر شد با ملک سکندر

امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟

این مرده و آن مرده و املاک مبتر

بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا

نا آمده اندوه و گذشته است برابر

اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان

وان عزم براهیم که برد ز پسر سر

گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت

نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر

گر مست نه ای منشین با مستان یکجا

اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر

انجام تو ایزد به قران کرد وصیت

بنگر که شفیع تو کدام است به محشر

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی

فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟

یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا

خشنودی ایشان به جز آتش چه دهد بر؟

دانی که خداوند نفرمود به جز حق

حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور

قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن

تا راه شناسی و گشاده شودت در

ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک

من چون تو بسی بودم گمراه و محیر

بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار

بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

بالندهٔ بی‌دانش مانند نباتی

کز خاک سیه زاید وز آب مقطر

از حال نباتی برسیدم به ستوری

یک چند همی بودم چون مرغک بی پر

در حال چهارم اثر مردمی آمد

چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر

پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو

جویان خرد گشت مرا نفس سخن‌ور

رسم فلک و گردش ایام و موالید

از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر

چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را

گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:

چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم

چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر

چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها

چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»

ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر

ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر

از شافعی و مالک وز قول حنیفی

جستم ره مختار جهان داور رهبر

هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت

این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر

چون چون و چرا خواستم و آیت محکم

در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر

یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت

کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»

آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند

چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،

آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»

گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست

کان جمع پراگنده شد آن دست مستر

آنها همه یاران رسولند و بهشتی

مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»

گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد

بشیر و نذیر است و سراج است و منور

ور خواهد کشتن به دهن کافر او را

روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر

چون است که امروز نمانده‌است از آن قوم؟

جز حق نبود قول جهان داور اکبر

ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان

تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟

ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟

محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»

رویم چو گل زرد شد از درد جهالت

وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر

ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است

بر مردم در عالم این است محصر

امروز که مخصوص‌اند این جان و تن من

هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر

دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی

یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر

چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ

بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور

این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟

خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر

برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم

نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر

از پارسی و تازی وز هندی وز ترک

وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر

وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری

درخواستم این حاجت و پرسیدم بی‌مر

از سنگ بسی ساخته‌ام بستر و بالین

وز ابر بسی ساخته‌ام خیمه و چادر

گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی

گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر

گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر

گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر

گه دریا گه بالا گه رفتن بی‌راه

گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر

گه حبل به گردن بر مانند شتربان

گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر

پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر

جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر

گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است

زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»

گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین

واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»

تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم

زیرا که نشد حق به تقلید مشهر

ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت

دشواری آسان شود و صعب میسر

روزی برسیدم به در شهری کان را

اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر

شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل

دیوار زمرد همه و خاک مشجر

صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا

آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر

شهری که درو نیست جز از فضل منالی

باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر

شهری که درو دیبا پوشند حکیمان

نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر

شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت

«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود

گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر

دریای معین است در این خاک معانی

هم در گرانمایه و هم آب مطهر

این چرخ برین است پر از اختر عالی

لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»

رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم

از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر

گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است

منگر به درشتی‌ی تن وین گونهٔ احمر

دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان

وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»

گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم

بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»

از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه

وز علت تدبیر که هست اصل مدبر

وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت

وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر

کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم

چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟

او صانع این جنبش و جنبش سبب او

محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟

وز حال رسولان و رسالات مخالف

وز علت تحریم دم و خمر مخمر

وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت

کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟

وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال

وز حال زکات درم و زر مدور

وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب

این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟

وز علت میراث و تفاوت که درو هست

چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟

وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم

«چون است غمی زاهد و بی‌رنج ستمگر؟

بینا و قوی چون زید و آن دگری باز

مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟

یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی‌رنج!

یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!

ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن

خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر

من روز همی بینم و گوئی که شب است این

ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر

گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است

هر کس که زیارت کندش گشت محرر

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی

امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»

دانا که بگفتمش من این دست به برزد

صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان

لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش

بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور

راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو

هر روز به تدریج همی داد مزور

چون علت زایل شد بگشاد زبانم

مانند معصفر شد رخسار مزعفر

از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار

یک برج مرا داد پر از اختر ازهر

چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت

چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر

دستم به کف دست نبی داد به بیعت

زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر

دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟

روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟

خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ

کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟

یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس

کز نور وی این عالم تاری شود انور

از رشک همی نام نگویمش در این شعر

گویم که «خلیلی است که‌ش افلاطون چاکر

استاد طبیب است و مؤید ز خداوند

بل کز حکم و علم مثال است و مصور»

آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش

آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر

ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،

ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،

ای خیل ادب صف‌زده اندر خطب تو،

ای علم‌زده بر در فضل تو معسکر،

خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی

پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر

زاینده و باینده چو افلاک و طبایع

تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر

چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد

چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر

چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز

چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر

پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز

کز کوه فرو آید چو مشک معطر

وافی و مبارک چود دم عیسی مریم

عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر

زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور

با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر

زی طالع سعد و در اقبال خدائی

فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش

در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر

بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر

وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر

بر نام خداوند بر این وصف سلامی

در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر

وانگاه بر آن کس که مرا کرده‌است آزاد

استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر

ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت

ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر

در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین

این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر

حقا که به جز دست تو بر لب ننهادم

چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر

شش سال ببودم بر ممثول مبارک

شش سال نشستم به در کعبه مجاور

هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه

در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر

تا عرعر از باد نوان است همی باد

حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر

داد کوشش اندر عزت مور ذلیل

سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل

کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش

از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل

هم به بخشش بی‌مثابه هم بریزش بی‌همال

هم به همت بی‌مثال هم به احسان بی‌عدیل

بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد

نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل

اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند

سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل

شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم

رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل

پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد

مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل

نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها

حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل

حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار

در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل

نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش

گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل

ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال

سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل

شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا

هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل

از عناصر میل آتش می‌کند هر شب شهاب

تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل

خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست

در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل

پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت

پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل

دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر

خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل

خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر

ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل

دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست

کندی چنگال شیر از کید روباه محیل

پشه‌ای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک

بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل

بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد

ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل

گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر

بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل

در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش

رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل

من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل

داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل

منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن

زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل

وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر

آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل

سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم

گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل

قیمتش ارسال کردی خانه‌ات آباد باد

وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل

تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم

بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل

سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام

برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل

بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا

وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل

ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت

مانع گرم اختلاطی‌های آتش با خلیل

از کن او زهر کوثر می شود

دوشنبه 7 تير 1400

مسلم اول شه مردان علی

عشق را سرمایه ی ایمان علی

از ولای دودمانش زنده ام

در جهان مثل گهر تابنده ام

نرگسم وارفته ی نظاره ام

در خیابانش چو بو آواره ام

زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست

می اگر ریزد ز تاک من ازوست

خاکم و از مهر او آئینه ام

می توان دیدن نوا در سینه ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت

ملت حق از شکوهش فر گرفت

قوت دین مبین فرموده اش

کائنات آئین پذیر از دوده اش

مرسل حق کرد نامش بوتراب

حق «یدالله» خواند در ام الکتاب

هر که دانای رموز زندگیست

سر اسمای علی داند که چیست

خاک تاریکی که نام او تن است

عقل از بیداد او در شیون است

فکر گردون رس زمین پیما ازو

چشم کور و گوش ناشنوا ازو

از هوس تیغ دو رو دارد بدست

رهروان را دل برین رهزن شکست

شیر حق این خاک را تسخیر کرد

این گل تاریک را اکسیر کرد

مرتضی کز تیغ او حق روشن است

بوتراب از فتح اقلیم تن است

مرد کشور گیر از کراری است

گوهرش را آبرو خودداری است

هر که در آفاق گردد بوتراب

باز گرداند ز مغرب آفتاب

هر که زین بر مرکب تن تنگ بست

چون نگین بر خاتم دولت نشست

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است

دست او آنجا قسیم کوثر است

از خود آگاهی یداللهی کند

از یداللهی شهنشاهی کند

ذات او دروازه ی شهر علوم

زیر فرمانش حجاز و چین و روم

حکمران باید شدن بر خاک خویش

تا می روشن خوری از تاک خویش

خاک گشتن مذهب پروانگیست

خاک را اب شو که این مردانگیست

سنگ شو ای همچو گل نازک بدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گل خود آدمی تعمیر کن

آدمی را عالمی تعمیر کن

گر بنا سازی نه دیوار و دری

خشت از خاک تو بندد دیگری

ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ

جام تو فریادی بیداد سنگ

ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟

سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟

در عمل پوشیده مضمون حیات

لذت تخلیق قانون حیات

خیز و خلاق جهان تازه شو

شعله در بر کن خلیل آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن

هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته کار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان

می شود جنگ آزما با آسمان

بر کند بنیاد موجودات را

می دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را برهم زند

چرخ نیلی فام را برهم زند

می کند از قوت خود آشکار

روزگار نو که باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زیست

همچو مردان جانسپردن زندگیست

آزماید صاحب قلب سلیم

زور خود را از مهمات عظیم

عشق با دشوار ورزیدن خوشست

چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست

ممکنات قوت مردان کار

گردد از مشکل پسندی آشکار

حربه ی دون همتان کین است و بس

زندگی را این یک آئین است و بس

زندگانی قوت پیداستی

اصل او از ذوق استیلاستی

عفو بیجا سردی خون حیات

سکته ئی در بیت موزون حیات

هر که در قعر مذلت مانده است

ناتوانی را قناعت خوانده است

ناتوانی زندگی را رهزن است

بطنش از خوف و دروغ آبستن است

از مکارم اندرون او تهی است

شیرش از بهر ذمائم فربهی است

هوشیار ای صاحب عقل سلیم

در کمینها می نشیند این غنیم

گر خردمندی فریب او مخود

مثل حر با هر زمان رنگش دگر

شکل او اهل نظر نشناختند

پرده ها بر روی او انداختند

گاه او را رحم و نرمی پرده دار

گاه می پوشد ردای انکسار

گاه او مستور در مجبوری است

گاه پنهان در ته معذوری است

چهره در شکل تن آسانی نمود

دل ز دست صاحب قوت ربود

با توانائی صداقت توأم است

گر خود آگاهی همین جام جم است

زندگی کشت است و حاصل قوتست

شرح رمز حق و باطل قوتست

مدعی گر مایه دار از قوت است

دعوی او بی نیاز از حجت است

باطل از قوت پذیرد شان حق

خویش را حق داند از بطلان حق

از کن او زهر کوثر می شود

خیر را گوید شری ، شر می شود

ای ز آداب امانت بیخبر

از دو عالم خویش را بهتر شمر

از رموز زندگی آگاه شو

ظالم و جاهل ز غیر الله شو

چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند

گر نبینی راه حق بر من بخند

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را

خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را

چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل

کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را

جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد

این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را

عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس

ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را

کو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی

کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را

دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی

کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را

تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو

عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را

ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد

آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را

ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی

لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را

شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را

صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را

بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده

وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون

منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را

جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند

یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را

مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او

گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را

عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین

پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را

ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین

کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را

در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین

در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

ایرینا شایک

چهارشنبه 2 تير 1400

ایرینا شایک 6 ژانویه 1986 در یمانژلینسک روسیه بدنیا آمد،او یک مدل و بازیگر اهل روسیه است. از سال 2007 تا 2012 در Sports Illustrated Swimsuit Issue حضور داشت و در سال 2011 بر روی جلد این جمله ظاهر شد.وی چندی پیش پس از سال ها رابطه، از نامزدش کریس رونالدو ستاره فوتبال رئال مادرید جدا شد که با حاشیه ها و جنجال های بسیاری همراه بود.

شایک از فرصت های شغلی واقعی برای تبدیل شدن به یک مدل استفاده کرد او وقتی در سن 19 سالگی بود کار مانکنی خود را درپاریس آغاز کرد. در سال 2007 او به جای مدل معروف برزیلی Ana Beatriz Barros جایگزین شد. که او یکی از چهره های Intimissimi بود. و در همان سال در سالانه در Sports Illustrated Swimsuit Issue عرضه شد.
از آن زمان، او در هر چاپ سالانه منتشر شده، در شاخه های عکس در مکان هایی همچون سن پترزبورگ, ناپل, گرنادا و شیلی حضور پیدا کرد. بعد از اینکه تصویر Intimissimi به مدت سه سال، شِیک در سال 2010 سفیر رسمی برای نام تجاری شده بود.قراردادهای مدل های دیگر او عبارتند از ساحل بانی (2009) ,[5] و Guess بهار/تابستان 2009کارهای دیگر عبارتند از فروشگاه راز ویکتوریا ویکتوریا سکرت کاتالوگ، لاگوست و Cesare Paciotti.

کارهای اولیه

شایک از فرصت‌های شغلی واقعی برای تبدیل شدن به یک مدل استفاده کرد او وقتی در سن ۱۹ سالگی بود کار مانکنی خود را درپاریس آغاز کرد. در سال ۲۰۰۷ او به جای مدل معروف برزیلی Ana Beatriz Barros جایگزین شد. که او یکی از چهره‌هایIntimissimi بود. و در همان سال در سالانه در Sports Illustrated Swimsuit Issue عرضه شد. از آن زمان، او در هر چاپ سالانه منتشر شده، در شاخه‌های عکس در مکان‌هایی همچون سن پترزبورگ, ناپل, گرنادا و شیلی حضور پیدا کرد. بعد از اینکه تصویر Intimissimi به مدت سه سال، شایک در سال ۲۰۱۰ سفیر رسمی برای نام تجاری شده بود. قراردادهای مدل‌های دیگر او عبارتند از ساحل بانی (۲۰۰۹) , و Guess بهار/تابستان ۲۰۰۹.کار‌های دیگر عبارتند از فروشگاه راز ویکتوریا Victoria’s Secret کاتالوگ, Lacoste و Cesare Paciotti.] مجلهٔ کاور اوآنابل, Bolero, زن, حسود, و پاریس سرمایه.